بعد از اتمام تحصیلم در ایران به کمک زندهیاد دکتر نیکرو که از دوستان
دوران تحصیل مرحوم پدرم بود و در آن زمان ریاست مرکز روانپزشکی رازی(امین
آباد) را به عهده داشت قرار شد در این مرکز به عنوان روانشناس مشغول کار
شوم. به ضرورت حال و هوای جوانی سری پرشور داشتم و فکر میکردم با خدماتم
دنیا را از عدل و داد و مهربانی پر خواهم کرد! به همین دلیل اصلآ عین خیالم
نبود که برای رفتن به محل کار و بازگشت به خانه هر روز باید فاصله تهران
تا شهرری و برعکس را طی کنم. فقط به خدمت کردن فکر میکردم و بس.
اوضاع
مرکز روانپزشکی رازی به عنوان یک نهاد دولتی از هر نظر وخیم بود و عمومآ
بیمارانش را افرادی از خانوادههای کمبضاعت تشکیل میدادند. مرحوم دکتر
نیکرو در مقالهای نوشته بود:«اگر همانطور که معروف است تهران چاهک ایران
باشد، بدون شک بیمارستان رازی هم چاهک تهران است.» نفس کار کردن در محیطی
با چنین شرایط بد باعث غرور و شادی مضاعفم بود و موجب میشد احساس کنم با
کار کردن در چنین محلی بیشتر میتوانم برای افراد نیازمند کمک مفید واقع
شوم و این از نظر روحی بسیار اقناع کننده بود.
بالاخره روز موعود
فرا رسید و من مثل جنگجویی سربلند، مصمم و مغرور روانه محل کارم شدم که
دنیا و مافیها را از خدمات ارزشمندم بهرهمند کنم! و یکراست رفتم به بلوک
سه دهکده که باید در آن کار میکردم.
ناگفته نماند که تمام اطلاعات و
معلوماتم محدود میشد به مطالعات دوران دانشکده و چند بازدید گروهی از
بیمارستانهای روانی که از طرف دانشگاه انجام شده بود و هیچگونه تجربه عملی
در زمینه روانشناسی و نحوه برخورد با بیماران نداشتم. خلاصه اینکه یک
روانشناس به معنای دقیق کلمه«صفر کیلومتر» محسوب میشدم! از آنجا که عمومآ
در محیطهای کاری مرسوم است که کارهای سخت و پردردسر را به کارمندان
تازهوارد ارجاع دهند در همان روز اول کار به من اطلاع دادند که حدود ساعت
ده صبح یک گروه چهل و پنج نفری از دانشجویان ترم اول رشته روانشناسی برای
دیدار مرکز میآیند و چون کارمند دیگری در دسترس نیست من باید به عنوان
راهنما آنها را به بخشهای مختلف ببرم و مرکز را نشانشان بدهم و پاسخگوی
سوالهای احتمالی باشم. اعتماد به نفسم در زمینه معلومات تخصصی نسبتآ خوب
بود و به نظرم رسید که میتوانم بخوبی از عهده کار محوله بربیایم.
دانشجوها
همانطور که قرار بود همراه استاد راهنما آمدند. ظاهرآ قبلآ که تماس گرفته
بودند به آنها گفته شده بود که هدیه مورد علاقه بیماران سیگار است و آنها
هم مقدار قابل توجهی سیگار به همراه آورده بودند. البته قرار بود سیگارها
تمامآ دست من باشد و بعد از پایان ملاقات در هر بخش، بیماران به صف بایستند
و خودم سیگارها را بین آنها تقسیم کنم.
دیدار از بلوکهای یک و دو
و سه بخوبی انجام شد و در پایان سیگارها را به همان شکلی که قرار بود بین
بیماران تقسیم کردم. با اعتماد به نفس بیشتر که حاصل از خوب برگزار شدن
دیدار از سه بخش مرکز بود، به همراه دانشجویان رفتیم برای دیدار از بلوک
چهار دهکده که به بیماران مرد بدحال تعلق داشت. ازجمله انواع این بیماران
افرادی هستند که بدون لباس بسر میبرند و هرچه هم لباس که تنشان کنی پاره
میکنند! نوع دیگر بیماران توهمی و هذیانی هستند که گاه یک جمله یا عبارت
خاص را ساعتها تکرار میکنند. بعضیشان هم پرخاشگرند و به کوچکترین حرف و
حرکتی واکنش شدید کلامی یا فیزیکی نشان میدهند.
جالب اینجا بود که
دانشجویان هم مثل خودم صفر کیلومتر بودند! اکثرآ اولین باری بود که به
دیدار بیماران روانی میآمدند و در ابتدا نگرانی و ترس را میشد در نگاه و
حالات چهرهشان دید اما بعد از دیدار از بخش اول و گفتگوهایی که بینمان رد و
بدل شد احساس کردم که اطمینانشان نسبت به من جلب شده و تا حد زیادی آرام و
ایمن به نظر میرسند. معلوم بود که حضورم به عنوان روانشناس نگرانی آنها
را از اولین دیدارشان با بیماران روانی تا حد زیادی تخفیف داده.
بعد
از دو سه دقیقه که از ورودمان به بلوک چهار گذشت، بیماری با هیکل بسیار
تنومند یکراست آمد به طرف من که روپوش سفید به تن داشتم. ظاهرآ فهمیده بود
که راهنمای گروه هستم. ایستاد مقابلم و با صدایی بم گفت:«سیگار میخوام»
لحنش به حدی مصمم و جدی بود که ترسیدم! یک نخ سیگار درآوردم و خارج از نوبت
دادم دستش. زل زد توی چشمهایم و گفت:«یه بسته میخوام!» دیدم رویش زیاد
شده؛ خیلی خشک و جدی گفتم باید صبر کند کارمان که تمام شد مثل بقیه بیاید و
در صف بایستد تا اگر سیگار به همه رسید و بازهم باقی ماند به او یک بسته
بدهم. نگاه شررباری به من انداخت که نصفه جانم کرد! اما چیزی نگفت و راهش
را کشید و رفت. چند دقیقه گذشت و با دانشجوها مشغول گفتگو بودم که ناگهان
دیدم درحالیکه یک میله آهنی را که معلوم نبود از کجا گیر آورده در دست
گرفته و همانطور که نگاهش روی من ثابت بود دوان دوان داشت میآمد که به من
حمله کند!
این صحنه را که دیدم دیگر آرمانگرایی و خدمت به خلق و
سرنوشت دانشجوها و اینکه مسئول سلامتی و ایمنی آنها هستم بکلی از یادم رفت!
دو پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و جانم را برداشتم و به سرعت نور
پاگذاشتم به فرار!
از فرط خجالت، آن روز اولین و آخرین روز کارم در مرکز روانپزشکی رازی شد! هرچند که حالا از یادآوری این خاطره میخندم.