۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

نوعی ابراز همدردی!

مادرم پروین خانم-که عمرش دراز باد- در روابط با دیگران از معیارهای سختگیرانه و آداب خدشه‌ناپذیری پیروی می‌کند. مثلآ چنانچه برخورد افراد حتی در موارد بسیار جزئی و بی‌اهمیت سرسوزنی با آداب غیر مکتوب او مغایرت داشته باشد بدون رودربایستی اشتباه طرف را به او متذکر می‌شود. تلاش ما فرزندانش هم برای تعدیل این قضیه هرگز به جایی نرسیده و همچنان عقیم مانده است! درواقع این ویژگی از چنان قوتی برخوردار بوده است که در گذشته با خواهر و مرحوم برادرم مجبور می‌شدیم افرادی را که قرار بود برای اولین بار با پروین خانم ملاقات کنند در خفا آموزش بدهیم!

در آخرین سفرم به ایران چند روزی برای تنظیم فشار خون در بیمارستان بستری شدم. روز مرخصی مادر و خواهرم آمدند که مرا به خانه ببرند و به دلیلی که درست به یاد ندارم(قرار داشتن بیمارستان در محدوده طرح ترافیک یا تقارن روز موردنظر با طرح روزهای زوج و فرد) با آژانس به دنبالم آمدند. بار و بندیلمان زیاد بود و برای راحتی بیشتر من مادر گفت که بهتر است جلوی ماشین بنشینم که گفتم چشم.

راننده آژانس آقای مسنی بود که معلوم بود از سختی روزگار در این سن بالا چنین شغلی را انتخاب کرده. به محض اینکه ماشین را روشن کرد شروع کرد به درد دل و از هر دری سخن گفتن. با شناختی که از روحیات پروین خانم دارم می‌دانستم که این اصلآ پیش‌آگهی خوبی نیست! در آینه ماشین مادرم را تحت نظر داشتم تا با مشاهده حالات چهره‌اش به درجه وخامت اوضاع پی برده و در صورت لزوم تدبیری بیندیشم!

راننده گفت و گفت و گفت تا رسید به ماجرای سرطان پروستاتش! دوباره نگاهی به پروین خانم انداختم و دیدم که پشت چشمی نازک کرد و با اخم رویش را به سمت چپ برگرداند! مطمئن بودم که در آن لحظه داشت پیش خودش می‌گفت: «آخه آقا جون، سرطان پایین‌تنه تو به ما چه مربوطه؟! ناسلامتی اینجا سه تا خانوم نشسته!»

بعد از تعریف جزئیات سرطان پروستات(!) راننده بخت برگشته که نمی‌دانم از کجا فهمیده بود بین ما سه نفر من مریض مرخص شده هستم پرسید: «راستی شما مریضیت چیه دخترم؟» گفتم که دیابت دارم و کلیه‌هایم از کار افتاده که ایکاش نمی‌گفتم! با اندوه و تآسف سری تکان داد و گفت: «بدترین مرض دنیا رو داری؛ سرطان پروستات من درمقابلش هیچه! مرضیه که آدمو زجرکش میکنه! جوری که هزار دفعه از خدا میخوای زودتر بمیری!»

بخوبی می دانستم که بنده خدا به روش خودش دارد با من ابراز همدردی می‌کند اما حالا بیا و این را به پروین خانم بقبولان! در آینه ماشین با خواهرم چشم در چشم شدم و دیدم که او هم مثل من از صراحت راننده لبخندی بر لب دارد اما وای از حالت پروین خانم! عنقریب بود که اختیار از کف بدهد و راننده بخت برگشته را به شدیدترین وجهی بنوازد!

راننده ادامه داد: «خانوم، من داداشم مرض قند داشت؛ بدبخت بیچاره اولش انگشت پاش یه زخم کوچیک شد؛ دکترا گفتن باید انگشتشو قطع کنن که زیر بار نرفت. زخم همینطور بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه کرم افتاد و دیگه چاره‌ای نبود جز اینکه پاشو از زانو قطع کنن!»(ناگفته نماند که چند روز قبل از بستری شدن در بیمارستان یک جفت کفش طبی خریده بودم که کمی تنگ از آب درآمده بود و ناخن انگشت کوچکم انگشت بغلی را خراش مختصری داده بود که البته زود هم خوب شد و خوشبختانه به قطع پایم نینجامید! اما می‌دانستم که پروین خانم در آن لحظه دارد به چه چیز فکر می‌کند!)

من و خواهرم از بی‌توجهی راننده به اینکه دارد این چیزها را برای یک بیمار دیابتی می‌گوید کم‌کم داشتیم از خنده منفجر می‌شدیم! راننده حرف‌هایش را دنبال گرفت که: «بعدشم زد به چشمش و بیچاره اول چشم راستش کور شد و به فاصله چند ماه، چشم چپشم تار شد.(این هم درحالی بود که هفته قبل به مادر گفته بودم باید عینک مطالعه ام را عوض کنم!) راننده ادامه داد: خلاصه شیش سال تموم عذاب کشید و ذره ذره جونش گرفته شد تا آخرش یه روز رفت تو کما و بعد چند هفته عذاب مرد!»

به اینجای داستان که رسید پروین خانم عنان اختیار از کف داد و باوجود اینکه تازه به ابتدای خیابان سهروردی رسیده بودیم و هنوز تا خانه کلی فاصله بود به راننده نهیب زد: «همینجا نگه دار؛ ما پیاده میشیم!» راننده که هاج و واج مانده بود گفت: «هنوز که نرسیدیم خانوم.» و مادرم مثل شیر ژیان غرید که: «لازم نیست نگران رسیدن ما باشی؛ با حرفات دل بچه‌امو کندی گذاشتی کف دستش؛ آخه یه عمری ازت گذشته؛ هنوز نمیدونی که این طرز حرف زدن با یه مریض نیست؟!» و زد زیر گریه... دلم از اندوه مادر فشرده شد...

راننده بینوا شروع کرد به عذرخواهی و اینکه منظور بدی نداشته و تا به خانه برسیم زبان در کام گرفت و دیگر هیچ نگفت اما پروین خانم دست بردار نبود؛ شب بدون اینکه حرف‌های راننده را عینآ تکرار کند از نادانیش به شوهرخواهرم(که به شدت مورد علاقه اوست) شکوه و شکایت می‌کرد. شوهرخواهرم هم که بعد از اینهمه سال بخوبی با روحیات مادر آشناست و می‌دانست که اگر واکنشی نشان ندهد قضیه به این زودیها فراموش نخواهد شد در کمال فراست اکیدآ قدغن کرد که دیگر هیچکس از افراد خانواده نباید از «آژانس الف» ماشین بگیرد!!! و من بعد از ساعتها اندوه و گرفتگی، بالاخره آثار رضایت را در چهره پروین خانم دیدم.