۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

ساعت مچی



خواستم ساعتش را به او برگردانم. با همسرش بود. آن زن هم‌جنس‌گرا را میگویم که گدایی میکند. همسرش هم زنی بود درب‌ و‌ داغان‌تر از خودش. او هم الکلی بود وگدایی می‌کرد .خواستم ساعتش را که در یک شب مستی به قیمت خیلی ارزان به من فروخته بود به او پس بدهم. ساعت قشنگی بود . در نظر اول اصلآ نمی‌شد تشخیص داد که ساعت است. ظاهرش شکل ماشین‌های قدیمی بود. یک زبانه کوچک را که فشار میدادی، سطح رویی ماشین که فلزی و مسی‌رنگ بود کنار می‌رفت و آنوقت می‌توانستی صفحه ساعت را ببینی. یک بند چرمی قهوه‌ای هم داشت. زن آن را خیلی دوست داشت؛ از نگاهش معلوم بود. اما چون پول نداشت مشروب بخرد، فروختش به من، به ده دلار. حدود هفتاد هشتاد دلار می‌ارزید. شاید هم بیشتر. از معامله خوبی که کرده بودم خیلی خوشحال بودم و احمقانه به خودم می‌بالیدم.


مستی که ازسرم پرید، تازه فهمیدم چکار کرده‌ام. چند بار بیشتر به دستم نبستمش. راحت نبودم. هر بار که دستم بود، بی‌اختیار چشم‌های مشتاق و حسرتزده زن به یادم می‌آمد که داشت آخرین نگاه‌ها را به ساعت نازنینش می‌انداخت و پشت سر هم به من می‌گفت:

?Elle est bell, N'est -ce pas (قشنگه؛ نه؟) کم مانده بود گریه کند.


ساعت با همه قشنگی، به دلم نمی‌نشست. حالم را یک‌جوری ازخودم به‌هم می‌زد. انداخته بودمش توی کیف دستیم.
امشب دوباره دیدمش. با همسرش بود. تا مرا دید گفت: ساعتم را این خانم خرید.
اشتیاق حرف‌زدن درباره ساعت را میشد در نگاهش خواند اما فقط با لبخند غمگینی گفت:
قشنگه، نه؟

مثل اینکه همه‌چیز جور شده بود تا من از شرّ این آینه دق خلاص شوم! بعد از چند دقیقه صدایش کردم. گفتم: بیا بگیر ساعتت را.

یکدفعه همسرش مثل شیر نر غرّید که: من نمیخواهم او این ساعت را داشته ‌باشد. او زن من است و من نمیخواهم این ساعت را داشته ‌باشد. می‌فهمی؟


زنی بود پنجاه ‌و چند ساله، با آرایش مو و لباس کاملآ مردانه. چشم‌هایش ازفرط الکل سرخ‌ سرخ بودند؛ انگار تویشان آتش روشن کرده باشند؛ داشتند از حدقه‌ها میزدند بیرون. یک شانه‌اش را داده بود جلو و خودش را تقریبآ روی من -که درحالت نشسته از او کوتاهتر بودم- انداخته ‌بود. از وحشت داشتم قالب تهی میکردم! اما قافیه را نباختم. با ترس‌ و لرز گفتم: حرف شما را کاملآ میفهمم! اما چون ساعت را از او خریده‌ام، بد نیست خودش هم بگوید که آن را نمیخواهد. گفت: اگر ساعت را به او برگردانی، زیر لگدهایم خردش میکنم. من‌من‌کنان گفتم: با همه این حرفها، فکر میکنم بهتر باشد خودش تکلیف را روشن کند، نه؟

نفرت هولناکی در نگاهش ریخت و بعد رو کرد به زن و با تحکّم گفت: به او بگو که ساعت را نمی‌ خواهی. زن ازسر درماندگی، نگاهی به ساعت و بعد، به من انداخت و با لحنی که داد می‌زد دروغ می‌گوید گفت: نمی‌خواهمش. باز هم کم مانده بود گریه کند.

امشب هم پول ندارند مشروب بخرند. می‌روند از این ‌و آن پول بگیرند؛ موفق نمی‌شوند. یکدفعه، مثل اینکه فکری به‌سرش زده باشد میآید به طرفم. دوباره ترس برم می‌دارد! می‌گوید: زنم ساعتش را می‌خواهد!

ترسم می‌ریزد. حالا دیگر زبانم سرش دراز است! با لحنی به‌مراتب محکم‌تر از قبل می‌گویم: خودش باید بگوید. ساعت را به همان کسی که از او خریده‌ام پس می‌دهم. باز همان نگاه شرربار را به من می‌ اندازد. می‌رود و با زن برمی‌گردد. زن می‌گوید:‌ ساعتم را پس میدهی؟ می‌گویم: اگر آن را پس بدهم دست از سرم برمی‌دارید؟ می‌گوید: بله، قول می‌دهم.


ساعتش را می‌دهم. می‌روند آن را به جوانی که میز کناری من نشسته می‌فروشند به پنج دلار. یک آبجوی بزرگ می‌خرند و با هم قسمت می‌کنند. تمام می‌شود. تلوتلوخوران راه می‌افتند. از در که دارند می‌روند بیرون، زن برمی‌گردد و با حالتی که انگار هنوز یک چیزهای محوی از من به‌ یادش مانده باشد، نگاهم می‌کند. با لحنی حسرت‌آلود می‌گوید: خیلی قشنگ بود؛ نه؟

و می‌روند...


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

لنگ بهونه­س







باز بوی نعنا داغ آش و دل ما… نه که فقط نعنا داغ و آش تو رو یادم میاره!… نه؛ این دل لامصب لَنگِ بهونه­س! نه که باید یه چیزی بهونه باشه تا یاد تو هم باشه!… نه! یاد تو هست... همیشه هست. اولاش کنار یادت نم اشکیم بود… ولی الان بی­حال تر از اونم که…


اونقد نشئه اون نیگات بودم که نفهمیدم دستت کجای کاسه رو گرفته بود. حیف… اگه میدونسم!

اونقد نشئه اون نیگات بودم که مزه­ آش یادم نمونده! ولی با حیا! مگه میشه تو چیز بد دسم داده باشی؟ اصلش مگه تو و بدی یه جا جمع میشین؟… یادمه… خوب یادمه؛ گلای ریز زرد و بنفش رو چادرت که کنار طره­ زلف رو پیشونیت نشئگی نیگاتو بیشتر میکرد!

بیست وهفت سال که چیزی نی! صد سالم که بگذره چشام از وسط هزارتارنگ، رنگ موهاتو پیدا میکنه!

ولمون کن!… گناه کدومه؟… راستیاتش اگه گناهم هس باشه! پای تاوونش وایسادم!… نامحرمی نی!... تو محرم دل مایی!… مگه چیکارم میکنه؟… میخواد بسوزونتم!… خیالی نی! ما که یه عمره تو آتیش تو سوختیم! تازه مگه خودش تو رو با کاسه آش نفرستاد در خونمون؟… مگه خودش منو نیوورد دم در؟… مگه خودش… مگه نمیگن خودش اصل عشقه؟… خودم از سد هاشم تو مچّد شنفتم!…

گفتم اولا کنار یادت نم اشکیم بود که الان… نه اونم هنو هست؛ دیر میاد ولی میاد...

                                                                                                                                  
                                                                                                                                    
                                                                                                                                             




                                                                                                            «جعفر بهروان راد»